Painting By: I Don't Know

مرد، خاکستری بود، از آن هایی که نه خیلی تیره می شوند و نه خیلی روشن، مرزی بین ِ کفر و ایمان بود انگار، خودش هم نمیدانست این ور ِ خط بیاستد یا آن ورش، مانده بود یک جای ِ بی مکان در زمانی نامعلوم، گهگاهی که به خودش برمی گشت تصویری از یک خاطره ی دور، در ذهنش نقش می بست، تصویر ِ کِدری از پدرش را می دید که آمرانه و با صدایی که انگار از ته دره ای عمیق به گوش برسد می گفت : آدم ِ بی زمان و مکان بی . بعدش نمی شنید، تصویر تاریک می شد و صداها با باد می رفتند، مرد پشتش صاف بود، آنقدر که جای هیچ چاقوی احتمالی بر پشتش دیده نمیشد، خودش اما اصرار بر زخمی عمیق در پشتش می کرد که دردش در چهره هویدا بود، مرد با پیشانی صاف و چشم هایی دور از هم و پوستی به رنگ ِ خاک، معصومیتی را فریاد میزد که خاکستری َ ش اجازه نمیداد هیچ کس بشنود، اما دست های کشیده اش نشان از آرزوهای دورش میداد که هیچ وقت بهشان نرسیده بود و تنها کارش آب دادن به انگشت هایش بود تا قد بکشند و به محال ها برسند، زن اما آبی بود، پر از ماهی هایی که در حاشیه ی دامنش اسیر شده بودند و گل هایی که روی سینه اش روییده بودند، می دانست کجا می خواهد برود، اما گاهی تردید می کرد و خاطره ای دور در ذهنش نقش می بست و زنده میشد، انگاری یک نفر گفته بود که آدم همیشه به آنجایی که می خواهد برود نمی رسد، بلاخره چیزی هست که او را متوقف کند، تصویر ِ ذهنی َ ش روشن بود، اما نمی خواست تسلیم ِ توهماتی که نمی دانست ریشه در واقعیت دارند یا نه بشود، با موهای قرمز و پیشانیِ صاف و چشم هایی دور از هم آینده ای پر از نور را می دید، پشتش آنقدر صاف بود که انگار تازه از قالب درش آورده باشند اما زخمی به بزرگی ِ یک کوه روی دلش سنگینی می کرد و دقیقا همان جا گلی روییده بود، زن است دیگر، در بیابان نمی شود که خودت باشی و لباس بر روی غم هایت نپوشانی، باد غوغا می کند، می بیند و هوار میزند، زن دست های کوچکی داشت، انگار نرسیدنی در دل نداشت، محالی برایش وجود نداشت، فقط غمگین به راه چشم دوخته بود و رد ِ نور را جستجو می کرد، مرد به دست هایش آب میداد، سرش را پایین انداخته بود و به زخم ِ عمیقش می اندیشید، دست هایش ایستادند، باغ ِ گل برایشان شگفتی داشت، مرد سر بلند کرد و زن را دید، یک محال ِ بی نظیر که نمی دانست از کجا پیدایش شده است، به دست ها نگاه کرد، آنها هم نمی دانستند . خاطره ی دور ناخودآگاه قوت می گرفت و پر رنگ می شد، انگاری یک نفر فریاد بزند که؛ آدم ِ بی زمان و مکان، بی هویت می شود ! بعد خاطره برای همیشه رفت، هرچه به ذهنش فشار آورد چیزی به یادش نمی آمد، فقط دانست باید بماند و بیشتر از این به دست هایش آب ندهد، وسوسه که به جان ِ آدم بیافتد می رود و بعد آنچه که گذشته، برایش همان محال ِ شیرین می شود که در پی َ ش می گشت و نمی یافت، دست های زن را گرفت و عجیب اینکه زخمش آرام گرفت، گل از لباس ِ زن چید و آرام چشم هایش را بست، زن اما پر از تردید هنوز چشم به راه داشت، در پی ِ رد ِ نور می گشت و لباس ِ خاکستری ِ مرد نمی گذاشت نور را در کنارش ببیند

بود، ,هایش ,هایی ,دانست ,خاطره ,پشتش منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه نگاه دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. هایپر پیکچر | سایت تفریحی و خبری نوین هاست ،ارائه دهنده خدمات هاستینگ و سرور modiresabz.com bax007 momtazkala گل سنگ