و از همه ی این سه روز هیچ چیز یادم نمی آید، آدم هایی که جانم میرفت برایشان در کمرنگ ترین حالتِ ممکن حضور داشتند و جمعی که هر زمان و هر جایی لبخند به لبم می نشاند فقط یک تصویرِ محو و مبهم برایم به جا گذاشتند، تنها چیزی که با تمامِ جزئیات یادم مانده، کسی است که جانم برایش می رود و همه ی این سه روز را میانِ درخت ها قدم میزدم و صدایش را می شنیدم، خنده هایش را، و جاده ی تابستانی ِ پر از خورشید را و آفتاب گردانی که بعد از سه روز ساقه اش شکست. منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هواي حرم هر چی که بخوای اشعار ضیاءالدین زین الدینی ثامن شبکه دانللود آهنگ و فلیم کنکوری چگونه جواب آزمايش ها را بخوانيم طراحی داخلی و دکوراسیون اپیلاسیون فوری و ارزان از این وبلاگ تعطیل ها