عشق تنهایت می کند، آزارت میدهد، دستش را روی گلویت فشار میدهد و برق چشمانت را به یغما می برد، عشق ناتوانت می کند، از قدرت برمی گرداندت، از رهایی، از بی دلیل خوشحال بودن، اما کیست که از عشق روی گرداند، کیست که نخواهد در دستان ِ پر توانش آب شود، کیست که نخواهد تنها بماند . 


هزاران سال طول می کشد تا آدمی کسی را دوست داشته باشد، از ته دلش و با تمام رگ و پی و خون و جانش، هزاران سال زمان لازم است تا آدم از تاریکی بیرون بیاید و نور را ببیند، اما هنوز هم هستند مردمانی از سرزمین های دور که این دوست داشتن را منع کنند، که بچسبند به معیار های لعنتی ِ از خود ساخته، به گمانم بعد از این مهر ماهی که گذشت باید هزاران سال دیگر بگذرد تا یک دوست داشتن از آسمان ول شود و بیافتد روی شهرمان .


                                                 Painting By: I Don't Know

مرد، خاکستری بود، از آن هایی که نه خیلی تیره می شوند و نه خیلی روشن، مرزی بین ِ کفر و ایمان بود انگار، خودش هم نمیدانست این ور ِ خط بیاستد یا آن ورش، مانده بود یک جای ِ بی مکان در زمانی نامعلوم، گهگاهی که به خودش برمی گشت تصویری از یک خاطره ی دور، در ذهنش نقش می بست، تصویر ِ کِدری از پدرش را می دید که آمرانه و با صدایی که انگار از ته دره ای عمیق به گوش برسد می گفت : آدم ِ بی زمان و مکان بی . بعدش نمی شنید، تصویر تاریک می شد و صداها با باد می رفتند، مرد پشتش صاف بود، آنقدر که جای هیچ چاقوی احتمالی بر پشتش دیده نمیشد، خودش اما اصرار بر زخمی عمیق در پشتش می کرد که دردش در چهره هویدا بود، مرد با پیشانی صاف و چشم هایی دور از هم و پوستی به رنگ ِ خاک، معصومیتی را فریاد میزد که خاکستری َ ش اجازه نمیداد هیچ کس بشنود، اما دست های کشیده اش نشان از آرزوهای دورش میداد که هیچ وقت بهشان نرسیده بود و تنها کارش آب دادن به انگشت هایش بود تا قد بکشند و به محال ها برسند، زن اما آبی بود، پر از ماهی هایی که در حاشیه ی دامنش اسیر شده بودند و گل هایی که روی سینه اش روییده بودند، می دانست کجا می خواهد برود، اما گاهی تردید می کرد و خاطره ای دور در ذهنش نقش می بست و زنده میشد، انگاری یک نفر گفته بود که آدم همیشه به آنجایی که می خواهد برود نمی رسد، بلاخره چیزی هست که او را متوقف کند، تصویر ِ ذهنی َ ش روشن بود، اما نمی خواست تسلیم ِ توهماتی که نمی دانست ریشه در واقعیت دارند یا نه بشود، با موهای قرمز و پیشانیِ صاف و چشم هایی دور از هم آینده ای پر از نور را می دید، پشتش آنقدر صاف بود که انگار تازه از قالب درش آورده باشند اما زخمی به بزرگی ِ یک کوه روی دلش سنگینی می کرد و دقیقا همان جا گلی روییده بود، زن است دیگر، در بیابان نمی شود که خودت باشی و لباس بر روی غم هایت نپوشانی، باد غوغا می کند، می بیند و هوار میزند، زن دست های کوچکی داشت، انگار نرسیدنی در دل نداشت، محالی برایش وجود نداشت، فقط غمگین به راه چشم دوخته بود و رد ِ نور را جستجو می کرد، مرد به دست هایش آب میداد، سرش را پایین انداخته بود و به زخم ِ عمیقش می اندیشید، دست هایش ایستادند، باغ ِ گل برایشان شگفتی داشت، مرد سر بلند کرد و زن را دید، یک محال ِ بی نظیر که نمی دانست از کجا پیدایش شده است، به دست ها نگاه کرد، آنها هم نمی دانستند . خاطره ی دور ناخودآگاه قوت می گرفت و پر رنگ می شد، انگاری یک نفر فریاد بزند که؛ آدم ِ بی زمان و مکان، بی هویت می شود ! بعد خاطره برای همیشه رفت، هرچه به ذهنش فشار آورد چیزی به یادش نمی آمد، فقط دانست باید بماند و بیشتر از این به دست هایش آب ندهد، وسوسه که به جان ِ آدم بیافتد می رود و بعد آنچه که گذشته، برایش همان محال ِ شیرین می شود که در پی َ ش می گشت و نمی یافت، دست های زن را گرفت و عجیب اینکه زخمش آرام گرفت، گل از لباس ِ زن چید و آرام چشم هایش را بست، زن اما پر از تردید هنوز چشم به راه داشت، در پی ِ رد ِ نور می گشت و لباس ِ خاکستری ِ مرد نمی گذاشت نور را در کنارش ببیند


از اینکه لباس ِ سفید ِ لعنتی ِ بی دوخت را روی تنم بکشم بدم می آید، لباس ِ سبزِ تیره ای به رنگ برگ های کاج میدوزم، بلندی اش تا قوزک پایم میرسد و روی آستین هایش گل های ریز ِ سفید و زرد ِ دلبری نشسته ، دور ِ یقه اش تور ِ سفید دوخته شده و زیر کمرش چین میخورد ، آنقدر چین های ریز و درشت دور ِ کمرش را گرفته اند که قابل شمارش نیستند، این چین ها را برای پنهان کردن یادهایم و همه ی حس های بودنم می خواهم، همین لباس را تنم می کنم و یک دسته گل داوودی دستم می گیرم، ادکلن مورد علاقه ام را روی سر و صورتم خالی می کنم . و اما بعدش، قشنگ ترین جایش همین جاست، دستم را می گیرم و تا هورامان رانندگی ِ دلچسبی خواهم داشت و درست همان جایی که سال ها قبل نشان گذاشته ام و به یکی از اهالی و پیر و مرشدشان و هرچه که خودشان اسمش را می گذارند گفته ام و او با لبخندی موافقتش را نشان داده بود ، همان جا  روی یک صخره، به بلندای همه ی شب های تابستان می نشینم و رها و آزاد با لباس ِ سبزم لبخند میزنم، آنقدر می نشینم تا باد مرا با خودش ببرد، ققنوس وار تمام شوم و چیزی جز برگ ِ کاج روی صخره ازم به جا نماند .
 و وفتی فهمیدم وقتش رسیده است میروم دریاچه، روی یکی از نیمکت هایش می نشینم و در آبی ِ بی نهایتش غرق می شوم . میدانم ته دریاچه یک راه ِ بی دردسر به صخره های هورامان دارد  


میدانم یک روز صبح زود از خواب بیدار میشوم، ساعت را نگاه میکنم، روز شمار را، دیوارهای خانه را، فصلِ بیرون ِ پنجره را و دلم برایت تنگ میشود، تنگ تر از همین حالا، دلم پر می کشد برای خنده هایت، چشم های مهربانت و قلبت، میدانم یک روز صبح بیدار میشوم و میفهمم عجب زندگیِ بی معنی و پوچی را بدونِ تو گذرانده ام، میدانم مدیونِ خودم میشوم، باید هنگام تولدمان یک کیسه شجاعت همراهمان می کردند و یک بار در طول زندگیمان می توانستیم ازش استفاده کنیم و من . من همین امروز صبح همه ی کیسه را توی حلقم خالی می کردم و ته مانده اش را روی سر و صورتم می ریختم، می آمدم و زنگ خانه ات را میزدم، بی محابا می بوسیدمت و دستت را میگرفتم و میزدیم به جاده، به بیابان های گرم، به خیابان های پر از تابستان، به تبت، هاوانا، سامسک، دستت را می گرفتم و همه ی این شهر و آدم هایش را پشت سرم رها می کردم، ۲۶ سال برایشان بودم، کمی هم برای خودم باشم، برای تو، برای ما . دستت را می گرفتم و کوله هایمان را توی فولکس واگن لعنتیِ نارنجی می گذاشتیم و لبخند را دوره می گرداندیم، برای بچه ها، برای مردم ِ غمگینِ سرزمین های دور . امان از وقتی که فرشته ها کیسه ی شجاعت را به آدم شُل بستند و هنگام فرود، ته یکی از همین دریاهای اطراف برای همیشه مدفون ماند .


و بهشت می تواند روزِ بیستُ چهارم تابستان باشد، و تابستان یعنی تو، امان از وقتی کە میروی و من را با خورشید تنها می گذاری، امان از سرمای دم صبح و کوهستان دلبر هورامان، امان از آغوش گرمت و دست هایت، بین صخره ها می رقصم و دنبال چشمانت می گردم.
وقتی برایش می نویسم دلم برایت تنگ است، منظورم آن حجم از دلتنگیست که میان کارهای روزمره پنهانش کنی و یک ذره از دلتنگی را بریزی پای گلدانِ لبِ پنجره، کمی دیگرش را روی فرش جارو کنی، از روی آینه دستمالش بکشی، با فنجانِ چای بشوری اش و نهایتا همه ی آنچه را که زیاد هم نیست و باقی مانده را بریزی توی غذای روی گاز و سعی کنی قورتش دهی و اجازه دهی همان جا توی تمام ِ وجودت پخش شود و سلول به سلول بفهمی اش، وقتی یک چیزی را با تمام وجود میفهمی، بیشتر توی دلت جایش میدهی.
نگین برگشته است و این می تواند یکی از صد دلیل برای خوشحالی ِ تابستان باشد. درِ دفتر باز می شود و نگین با جعبه ی شیرینی وارد می شود، با مانتوی توری و قشنگش، دست هایم را از هم باز می کنم. می گوییم : کرونا ! و بلند می خندیم و همدیگر را بغل می کنیم، می بوسمش، از هم دور می شویم و نگاهش می کنم، دوباره محکم بغلش می کنم، مثل عزیزی که دوباره بدستش آورده باشم، مثل عروسک های شیشه ای بچگی، روبروی هم می نشینیم و حرف میزنیم، و همه ی این مدتی که نبوده است را برایش می
برای فرار از این روزها پناه برده ام به کارگاه داستان، به دخترهای 18 ساله و زن های 60 ساله ی داستان نویس و جذاب، زن هایی با لباس های کوردی و موهای جوگندمی ِ کوتاه و بلند، زن هایی با لباس های راحتی، با روسری های رنگی، عینک های کوچک و بزرگ، چین های ِ ظریف ِ کنار چشم هایشان و لبخند هایی از سر بی خیالیِ همان لحظه که دوربین فلش می خورد و بعد دوباره اندوه همه ی جان را می گیرد، و دخترهای شیرین و خجالتیِ 18 تا 20 ساله، پر از شرم و نور، دلم برای تک تکشان می رود.
و از همه ی این سه روز هیچ چیز یادم نمی آید، آدم هایی که جانم میرفت برایشان در کمرنگ ترین حالتِ ممکن حضور داشتند و جمعی که هر زمان و هر جایی لبخند به لبم می نشاند فقط یک تصویرِ محو و مبهم برایم به جا گذاشتند، تنها چیزی که با تمامِ جزئیات یادم مانده، کسی است که جانم برایش می رود و همه ی این سه روز را میانِ درخت ها قدم میزدم و صدایش را می شنیدم، خنده هایش را، و جاده ی تابستانی ِ پر از خورشید را و آفتاب گردانی که بعد از سه روز ساقه اش شکست.
لابه لای کتاب ها می گردم و رویشان دست می کشم، این بار بیشتر از یک سرک کشیدنِ عادی و از روی کنجکاویست، می خواهم ساعت های زیادی اینجا بمانم و توی کلمه ها گم شوم، خیمه میزنم روی نمایشنامه ها، بغلم را پر می کنم و از ته کتابی خودم را به میزِ کنارِ در میرسانم، نگاهم می کند و عینکش را روی بینیَ ش جا به جا، می گوید : " پات لیز خورده " تاکِ ابرویم را میدهم بالا و لبخند میزنم، از جایش بلند می شود، با دستِ راستش ساعت مچی اش را توی مچِ دستِ چپش می چرخاند، انگار
«یا ربِّ! إنّ لنا فیک أمَلاً طویلاً کثیراً» صاحب من! بی شک فقط به خاطر تو ما را امّیدْ بلند است. + بخشی از دعای ابوحمزه ثمالی « و لاَ أَرَى لِكَسْرِي غَيْرَكَ جَابِراً » و برای دل شکستگی ام جبران کننده ای جز تو نمیبینم + قسمتی از مناجات التائبین + از وبلاگِ خنده های صورتی
و به طرزِ عجیبی آرامم، خیلی آرام. آنقدر که از خودم تعجب می کنم و از همه ی این آرامش، و می ترسم، می ترسم یکباره بیرون بریزم، به سرم بزند و همه ی زندگی َم را جمع کنم و روی دوشم بگذارم، بوسه ای روی پیشانیِ شهر بزنم و همه ی سپیده دَم هایی که بوی لیمو میدهند را پشتِ سر بگذارم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دستگاه تصفیه آب سایت رسمی حقوقی تکتاز ماد گرافیک engineering آموزش نگهداری انواع گل و گیاه بشارت به راه نجات حقیقی دانلود رایگان کامل ترین سوالات اصلی آزمون آیین نامه رانندگی